حادثه

 

مرد هزار چهره
 
 
 
ماجرا از هنگامی شروع شد که زن جوانی به اداره آگاهی پایتخت رفت تا از جوان کلاه‌برداری که با وعده گرفتن ویزا، دست به کلاه‌برداری 8 میلیون تومانی از او زده بود، شکایت کند

زن شاکی ـ که تازه فهمیده بود چه کلاه بزرگی سرش رفته ـ در توضیح ماجرا به کارآگاهان پلیس گفت: «مدتی قبل برای گرفتن ویزا سفارت یک کشور اروپایی رفتم اما مسئولان سفارت به دلیل نامشخصی با صدور ویزا موافقت نکردند.

آن روز در حالی که به شدت عصبانی بودم، در حال خروج از سفارتخانه اروپایی مرد جوانی که متوجه ماجرا شده بود، به سراغم آمد و گفت با آشنایانی که دارد می‌تواند در قبال دریافت 8 میلیون تومان برایم ویزا بگیرد.

ابتدا به ادعای مرد جوان شک داشتم، توجهی به او نکردم اما چرب‌زبانی‌های او کار خودش را کرد و من راضی به پرداخت پول شدم.

او مدعی بود چون این پول را  به دوستان بانفوذش پرداخت می‌کند، باید آن را قبل از تحویل ویزا دریافت کند. من هم چون چاره‌ای نداشتم قبول کردم و پول را پرداخت کردم، اما از آن به بعد دیگر هیچ خبری از او نشد و هر بار که تماس می‌گرفتم، به بهانه‌‌ای مرا دست به‌سر می‌کرد.

وقتی متوجه شدم در دام یک کلاه‌بردار حرفه‌ای افتاده‌ام، تصمیم گرفتم از او شکایت کنم».
با شکایت زن جوان، ماموران اداره اتباع خارجی پلیس امنیت، جست‌وجوی گسترده‌ای را  برای دستگیری و به‌دام‌انداختن جوان کلاه‌بردار آغاز کردند، اما او که متوجه شده بود پلیس در تعقیب اش است، دائم مخفیگاه‌های خود را عوض می‌کرد و دم به تله نمی‌داد.

مدتی از آغاز بررسی‌های پلیسی گذشته بود که جوان فریبکار با زن شاکی تماس گرفت و ماموران پلیس با دادن آموزش‌های لازم، از زن شاکی خواستند او را به محل قراری صوری بکشاند.

ماموران که محل قرار را به محاصره درآورده بودند، هنگامی که مرد جوان قدم به آنجا گذاشت، در یک عملیات ضربتی او را دستگیر کردند.

مرد هزار چهره

با انتقال جوان کلاه‌بردار به اداره پلیس امنیت پایتخت، با توجه به اینکه احتمال می‌رفت وی در کلاه‌برداری‌های دیگری نیز دست داشته باشد، بررسی‌های تخصصی درباره او آغاز شد و در جریان این تحقیقات بود که کارآگاهان به سرنخ‌هایی دست یافتند که نشان می‌داد او با دختران زیادی در ارتباط بوده و اقدام به کلاه‌برداری از آنها کرده است.

با اطلاعاتی که در تحقیقات پلیسی به دست آمد، کارآگاهان دختران فریب خورده‌ای را که با جوان کلاه‌بردار در ارتباط بودند، شناسایی کرده و بازجویی‌های پلیسی از آنها آغاز شد. در این بازجویی‌ها بود که راز اخاذی‌های میلیونی مرد فریبکار فاش شد.

 فریب 30 زن و دختر جوان

دختران جوان که تاکنون از ترس جوان هزارچهره جرأت شکایت نداشتند، وقتی فهمیدند وی توسط پلیس دستگیر شده، در شعبه ششم دادسرای جنایی تهران و در مقابل بازپرس قیصری ماجرای کلاه‌برداری‌های مرد جوان را بازگو کردند.

من خلبان هستم

«6 سال قبل وقتی برای خرید سیم‌کارت به مغازه‌ا‌ی در خیابان شریعتی رفته بودم، با این جوان ـ که خودش را امیر عرشیا و خلبان معرفی می‌کرد ـ آشنا شدم. گمان کردم که این جوان شیک‌پوش می‌تواند شریک مناسبی برای زندگی‌ام باشم بنابراین به ارتباطم با او ادامه دادم. این جوان در این مدت با چرب‌زبانی‌هایش مرا خام کرد و مدتی بعد از آغاز آشنایی‌‌‌مان از من خواست اجازه دهم به خواستگاری‌ام بیاید.

با توجه به اینکه او با دروغ‌هایش مرا به شدت به خودش علاقه‌مند کرده بود، با خوشحالی پذیرفتم خواستگاری انجام شود اما خانواده‌ام بعد از آنکه مرد جوان و خانواده‌اش به خواستگاری آمدند، درباره او تحقیق کردند و آن وقت بود که فهمیدیم او یک دروغگوی  بزرگ است که نه تنها خلبان نیست بلکه تحصیلات چندانی هم ندارد و حرف‌هایش درباره خانواده ثروتمندش تنها رؤیا‌پردازی‌های خود اوست و به همین دلیل به وی جواب منفی دادیم».

دختر جوان ـ در حالی که هنوز هم آثار ترس از مرد جوان در چهره‌اش دیده می‌شد ـ ادامه داد: «پس از آنکه به این جوان فریبکار جواب منفی دادیم، دردسرها شروع شد. از آن روز به بعد او هر روز سر راهم سبز می‌شد و ادعا می‌کرد بدون من نمی‌تواند زندگی کند و اگر به او جواب  منفی بدهم، خودش را  می‌کشد.

آن‌قدر این چرب‌زبانی‌ها و احساس علاقه‌های او ادامه پیدا کرد تا اینکه بار دیگر فریب حرف‌های او را خوردم و در این زمان بود که او با نیرنگ 8 میلیون تومان از من قرض گرفت اما دیگر حاضر به پس‌دادن آن نشد. من که بار دیگر متوجه شده بودم چه کلاهی سرم رفته است، از او شکایت کردم اما شکایتم به جایی نرسید.

پس از این ماجرا ـ او که از این شکایت من به شدت عصبانی شده بود ـ یک روز وقتی درحال بازگشت از دانشگاه بودم، مرا غافلگیر کرد و آن‌قدر کتکم زد که پایم شکست اما به خاطر تهدیدهایش جرأت شکایت نداشتم».

من فرزند مالک برج عرشیا هستم

در ادامه تحقیقات، دختر ثروتمندی که او نیز فریب جوان کلاه‌بردار را خورده بود، به توضیح ماجرای کلاه‌برداری میلیونی مرد جوان پرداخت.
او به بازپرس قیصری گفت: «مدتی قبل با این جوان ـ‌ که خودش را به عنوان پسر مالک برج عرشیای دوبی معرفی می‌کرد ـ آشنا شدم. او می‌گفت که پدرش برج را به نام او کرده است و من هم که فریب دروغ‌های او را خورده بودم، حرفش را باور کردم .

وقتی که او گفت قصد ازدواج با مرا دارد، از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. مدت زیادی از آشنایی‌‌مان نگذشته بود که یک روز با من تماس گرفت و گفت که خیلی فوری احتیاج به 4 میلیون تومان پول دارد اما پدرش نباید متوجه ماجرا شود. من هم که به او اعتماد پیدا کرده بودم، سریع این پول را برایش آماده کردم اما بعد از آن او یکباره غیبش زد و دیگر هیچ ردی از او نداشتم تا اینکه فهمیدم او دستگیر شده است».

مادرشکوه، مادرجان

در میان شاکیان جوان کلاه‌بردار، اگرچه تعداد زیادی زن و دختر جوان حضور داشتند اما یکی از زنان شاکی که زن میانسالی بود، از همه بیشتر جلب توجه می‌کرد.
جوان کلاه‌بردار وقتی فهمیده بود این زن ثروت زیادی دارد، نقشه بسیار عجیبی را برای کلاه‌برداری از او طراحی کرده بود.
زن 55 ساله وقتی از ماجرای دستگیری جوان کلاه‌بردار مطلع شده بود، خود را به سرعت به دادسرای جنایی رسانده بود تا از جوانی که 20 میلیون تومان از او کلاه‌برداری کرده بود، شکایت کند.
او در توضیح ماجرا به بازپرس پرونده گفت: «یک سال قبل یک روز زنگ خانه‌‌مان به صدا درآمد، وقتی جلوی در رفتم، این مرد جوان را دیدم. او مدعی بود که مدیر شرکتی در نزدیکی خانه‌ ماست و به همین خاطر از من خواست اجازه دهم مقداری از وسایلش را در انباری خانه ما بگذارد.
ابتدا به حرف‌های او شک کردم اما او به حدی خوب حرف می‌زد که مرا متقاعد کرد که اجازه بدهم لوازمش را داخل انباری بگذارد. قرار شد که خیلی زود  لوازم را از اینجا منتقل کند اما بعد از آن هر بار به بهانه برداشتن مقداری از لوازم به خانه ما می‌آمد. با توجه به اینکه من زن تنهایی هستم، به او گفتم رفت و آمدهای او به خانه ما ممکن است برایم مشکل به وجود بیاورد بنابراین از او خواستم وسایلش را از آنجا ببرد.
آن روز به محض اینکه این حرف را به او زدم، ناگهان شروع به گریه کرد و گفت که دلیلش برای رفت و آمد به خانه من آن است که مادرش را ببیند.
او وقتی تعجب مرا دید، گفت که از دانشگا‌ه‌های آمریکا مدرک دکترای کامپیوتر گرفته و سپس به ایران برگشته، این در حالی است که خانواده‌اش ساکن آمریکا هستند و او ماه‌هاست که مادرش و اعضای خانواده‌اش را ندیده است.
او آن روز گفت که من بسیار شبیه مادرش هستم و هر بار که مرا و محبت‌هایم را می‌بیند، یاد مادرش می‌افتد بنابراین از من خواست جای خالی مادرش را برایش پرکنم و من هم که دلم برایش می‌سوخت، همه حرف‌هایش را باور کردم.
مدتی از آشنایی‌‌مان نگذشته بود که او گفت به خاطر آنکه من و او نامحرم هستیم، رفت و آمدش به خانه ما ممکن است باعث شود مردم پشت سرمان حرف بزنند بنابراین از من خواست تا برای حل‌شدن موضوع به عقد موقت یکدیگر دربیاییم؛ من هم با سادگی حرفش را پذیرفتم. او مدتی بعد به بهانه آنکه می‌خواهد مرا در شرکت خودش شریک کند، 20 میلیون تومان از من قرض گرفت اما بعد از آن یکباره ناپدید شد و دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه فهمیدم دستگیر شده و حالا هم از او شکایت دارم و می‌خواهم پول‌های مرا برگرداند».

من خودم فریب خورده‌ام

پس از اظهارات شاکیان، مرد جوان با همان چرب‌زبانی و زیرکی همیشگی شروع به صحبت کرد و درحالی که سعی می‌کرد خود را بی‌گناه جلوه دهد، گفت: «من می‌دانم که با نقشه شیطانی‌ام باعث آزار زنان و دختران شاکی شده‌ام اما آنها خودشان با میل خودشان پول را به من پرداخت کرده‌اند و در این کار هیچ زور و اجباری نبوده است. با این حال، این را قبول دارم که تمامی ماجرا نقشه‌ای بود که برای انتقام‌جویی از زنان و دختران جوان کشیده بودم».

او در ادامه گفت: «6 سال قبل به دختری که هم‌اکنون یکی از شاکیان پرونده است، دل بستم. من به حدی به این دختر علاقه داشتم که حتی تحمل یک روز دوری او را نداشتم. بعد از مدتی در حالی که به این دختر به شدت وابسته شده بودم، به خواستگاری‌اش رفتم ولی چون این دختر مدرک تحصیلی بالا و خانواده‌‌ای ثروتمند داشت و من حتی دیپلم هم ندارم، خانواده‌اش به من جواب رد دادند و اصرارهای من هم هیچ نتیجه‌ای نداشت.
بعد از این ماجرا، دلشکسته وخسته تصمیم به انتقام گرفتم. می‌خواستم از تمامی دخترانی که شبیه دختر مورد علاقه‌ام بودند، انتقام بگیرم. به همین دلیل به سراغ دختران خانواده‌های ثروتمند ـ که تحصیلات بالایی داشتند ـ می‌رفتم و آنها را فریب می‌دادم.
با چرب‌زبانی‌هایم آنها را به خودم وابسته می‌کردم و وقتی که می‌فهمیدم به شدت به من وابستگی عاطفی پیدا کرده‌اند، از آنها می‌خواستم مبالغ میلیونی‌ای را به من قرض بدهند. با توجه به اینکه خودم را فارغ‌التحصیل دکترای کامپیوتر از آمریکا و از خانواده‌ای بسیار ثروتمند معرفی می‌کردم، آنها خیلی زود باور کرده و حاضر به پرداخت این پول‌ها می‌شدند اما بعد از گرفتن این مبالغ سنگین یکباره ناپدید می‌شدم و آنها را در حالی که تصور می‌کردند شوهر بسیار مناسبی را از دست داده‌اند، رها می‌کردم تا جبران ضربه سنگینی باشد که اولین دختر مورد علاقه‌ام به من وارد کرده بود».

با اظهارات مرد جوان، بازپرس قیصری وی رادر اختیار ماموران پلیس امنیت پایتخت قرار داد تا تحقیقات بیشتری از او صورت گیرد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

شب ستاره
 
 
 
نشسته بود کنار پنجره و زل زده بود به حیاط. باران پاییزی که از دیشب شروع شده بود حیاط را غم‌زده‌تر از همیشه کرده بود.

احساس می‌کرد خسته است؛ خیلی خسته؛ زندگی‌اش انگار به پاییز رسیده بود. هر کس دیگری جای او هم بود می‌رسید به اینجا...

در کمتر از 100روز همه آنهایی که دوست‌شان داشت ترکش کرده و تنهایش گذاشته بودند، از یادآوری خاطرات تلخی که در این مدت به او گذشته بود، دلش به درد آمد.
3ماه و نیم قبل بود که تلخ‌ترین خبر زندگی‌اش را شنیده بود؛ آقاجون با ماشینش افتاده بود ته دره و جا به جا مرده بود. خبر آن‌قدر برایش غیرقابل باور بود که تا روزها فکر می‌کرد دارد کابوس می‌بیند.

آخر چطور ممکن بود آقاجون به همین راحتی او و مادر را تنها گذاشته باشد؛ او که هر روز به امید بازگشت‌اش به خانه لحظه‌شماری می‌‌کرد؛ او که بعد از خدا تنها تکیه‌گاهش در این دنیا بود؟ اما زندگی روی بدش را به آنها نشان داده بود. از آن روز دیگر همه چیز برایش بی‌ارزش شده بود؛ حتی دانشگاه رفتن که بزرگ‌ترین آرزویش بود دیگر برایش هیچ ارزشی نداشت؛ اصلا برایش مهم نبود که این ترم مشروط بشود یا نه؛ یعنی دیگر هیچ چیزی برایش ارزش نداشت.

اما این آخر قصه دردناک زندگی او نبود؛ انگار قرار بود همه بدبختی‌ها یکجا آوار شود سرش؛ شاید قرار بود امتحانی سخت بشود. هنوز 2ماه ازمرگ آقاجون نگذشته و رخت عزا تنشان بود که مرگ بار دیگر سایه سیاهش را روی زندگی آنها انداخت.

مادر تاب دوری آقا جون را نیاورد و آن‌قدر گریه و زاری کرد که یک روز صبح، بدن سرد و بی‌روح‌اش را در رختخواب دید و این یعنی اینکه او رسیده بود به آخر خط؛ دیگر تمام عزیزان‌اش رفته بودند و او - که نه خواهر و نه برادری در زندگی‌اش داشت - از همیشه تنهاتر شده بود. وای که این زندگی بعضی مواقع چطور روی بدش را به آدم نشان می‌دهد.

اینجا، این پنجره برای او پر بود از خاطره؛ انگار در دو سوی آن زندگی جریان داشت؛ پدر در آن سوی پنجره در حیاط همیشه داشت با شمعدانی‌ها و رزهایش ور می‌رفت و مادر هم همیشه از پشت پنجره زل می‌زد به او...

حالا 40روز از مرگ مادر گذشته بود. همین چند ساعت پیش رفتند سر خاک و مراسم چهلم را برگزار کردند و او هم برگشت خانه. هرچه عمه و عمو اصرار کردند برود خانه آنها، قبول نکرد و گفت می‌خواهد برگردد خانه خودشان.

هنوزهم بوی آقاجون و مادر را در این خانه احساس می‌کرد؛ هنوز هم انگار صدای آنها در این خانه جریان داشت برای همین نمی‌خواست از اینجا دور شود. کاش همین الان، همین جا همه چیز تمام می‌شد، کاش چشم‌هایش را باز می‌کرد و می‌فهمید که همه‌چیز یک خواب وحشتناک بوده است. اما همه چیز واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ و کشنده. تقدیرش این بود که بماند و این داغ را به دوش بکشد، پس باید می‌ماند و با تمام سختی‌‌ها می‌ساخت.

در این مدت خیلی گوشه‌گیر و افسرده شده بود ولی کم‌کم باید برمی‌گشت و زندگی عادی‌ا‌ش را از سر می‌گرفت. دلش نمی‌خواست آینه دق بقیه باشد و دائم زانوی غم به بغل بگیرد و آه و ناله کند تا حس ترحم دیگران را برانگیزد. باید با تقدیر کنار می‌آمد و زندگی جدیدی را شروع می‌کرد.

پا شد شماره اعظم را گرفت؛ اعظم بهترین سنگ‌صبوری بود که می‌توانست با او حرف بزند.
در این 3 ماه او بیشتر از همه برایش دل سوزانده و کمکش کرده بود؛ اما او هر بار با سردی با او رفتار کرده بود. حوصله هیچ‌کس را نداشت.

اما حالا موقعش بود که دوباره برگردد به روزهای خوش دوستی با اعظم؛ باید از او می‌خواست کمکش کند تا از پیله غم و اندوهی که به دور خودش تنیده بود، بیرون بیاید.
شماره اعظم را گرفت و در حالی که گریه امانش نمی‌داد، از او به خاطر همه چیز تشکر کرد و خواست که کمکش کند. اعظم با ناباوری به حرف‌های او گوش می‌داد.

- چه عجب! خانوم خانوما، آدم شدی. ما که دلمون پوسید از بس که این مدت اشک و غم تو صورت‌ات دیدیم.
این را اعظم گفت. او همیشه - حتی در سخت‌ترین شرایط - دست از شوخی برنمی‌داشت و همین اخلاقش بود که او را از همه متمایز می‌کرد و حالا او بهترین دوستی بود که می‌توانست کمکش کند.

اعظم بعد از کلی نصیحت‌های تکراری، گفت که فردا به خانه آنها می‌آید تا دستی به سر و روی خانه بکشند و همه‌چیز را از نو شروع کنند.
ساعت 8:30صبح بود که صدای زنگ درآمد؛ حتما اعظم بود که مثل همیشه کله صبح سر و کله‌اش پیدا شده بود و داشت تند و تند زنگ را فشار می‌داد. ستاره دوید طرف
اف اف و با صدای گرفته گفت: بله.
- باز کن، آینه دق، منم.

- می‌دونستم جز تو هیچ دیوونه‌ای این‌طوری زنگ نمی‌زنه. این را گفت و در را بست.
صدای پای اعظم را روی پله‌ها می‌شنید که تند تند از پله‌ها بالا می‌آمد که یکدفعه در راهرو باز شد و اعظم جلویش ظاهر شد.
- سلام به روی ماه نشسته‌ات، ستاره خانوم!
اعظم این را گفت و دوید طرفش و همدیگر را بغل کردند.

نیم ساعت بعد کنار سفره صبحانه نشستند و دو نفری صبحانه خوردند و حرف زدند؛ اما ستاره انگار داشت با تکه‌های نان بازی می‌کرد؛ لقمه‌ها از گلویش پایین نمی‌رفتند؛ وقتی که اعظم به خانه آنها می‌آمد مدام خاطرات مادر‌ می‌آمد جلوی چشم‌هایش.

یک دقیقه هم نمی‌نشست، دائم چای و میوه می‌آورد و تعارف می‌کرد؛ آن‌قدر که آخرش حرص او را درمی‌آورد و او با دلخوری می‌گفت: «مامان! دختر مردمو کشتی. ولش کن» و بعد سه تایی می‌خندیدند. کاش مادر الان اینجا بود و باز هم صدای خنده‌اش را می‌شنید، اما نبود...
اعظم که متوجه شده بود ستاره دوباره یاد خاطرات‌اش افتاده، سعی کرد خیلی زود فضا را عوض کند.

- دختر، به جای خونه، اول از همه باید از قیافه تو شروع کنیم؛ شده‌ای عین آنگولایی‌ها. لااقل صورتتو می‌شستی (و بعد زد زیر خنده و ستاره هم پوزخندی زد...).
- می دونم که خیلی سخته، تو که می‌دونی وقتی اکرم ما هم بعد از اون همه درد و مریضی مرد، چقدر روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم و چقدر گریه کردیم اما بالاخره یه روز تموم شد و برگشتیم به زندگی خودمون. الان هم همیشه دلم براش تنگ می‌شه اما باید زندگی کنیم.

- این قسمت تو بوده و تو هم باید کم‌کم کنار بیایی و قبول کنی که دیگه اونها پیش تو نیستن.
این جمله‌های تکراری را اعظم گفته بود.
- خودم هم می‌دونم که با گریه‌های من کاری درست نمی‌شه اما نمی‌تونم اونها رو فراموش کنم. خیلی خسته‌ام. فکر می‌کنم دیگه این دنیا هیچ ارزشی برای زنده موندن نداره.

می‌دونم چی‌کار باید بکنم... (گریه اجازه نداد تا ستاره بقیه حرف هایش را بزند...)
اعظم که احساس می‌کرد حرف‌هایش باعث ناراحتی ستاره شده، خیلی زود به تقلا افتاد.
- اما خانوم خانوما! مژده بده، مژده بده! آدرس یه‌روان‌شناس معرکه رو پیدا کرده‌ام که می‌تونه حتی تو دیوونه را هم علاج کنه. می‌گن طرف خیلی توپه؛ از اون‌هایی که هم درس خونده و هم رفته تو مایه درمان‌‌های چینی و هندی و عرفان و این حرف‌ها...
- تو هنوز عقلت نمی‌کشه اما می‌گن حتی جنون‌‌گاوی‌رو هم خوب می‌کنه چه برسه به تو... برو پیشش. شاید افسردگیت رو خوب کنه و بتونه کمکت کنه.

- آدرسش رو داری؟
- آره، عزیز! آدرسش رو هم دارم. برو ان‌شاءالله که توفیر کنه تو هم دوباره مثل قبل بشی و روح حاج آقا و حاج‌خانوم خدا بیامرز هم آروم بگیره...
آن روز ستاره و اعظم همه خانه را به‌هم ریختند و تا شب شکل و قیافه خانه را کلی عوض کردند. اعظم اصرار کرد که همه آن چیزهایی را که ستاره را یاد گذشته می‌اندازد، برای مدتی کوتاه هم که شده به انباری خانه ببرند تا او کم‌کم بتواند آنها را فراموش کند.
او هم با اصرارهای اعظم بالاخره تسلیم شد.

صبح فردا، اعظم تماس گرفت و گفت که برایش با هزار اصرار و التماس برای همان روز بعدازظهر وقت گرفته است اما چون در آن ساعت کلاس داشت، از او خواسته بود به‌تنهایی به دفتر روان‌شناس برود.

ستاره هم آدرس را گرفت و پیش روان‌شناس رفت؛ دفتری بدون تابلو در غرب تهران. نمی‌دانست چرا اما از لحظه ورود به آنجا احساس بدی داشت؛ از نوع برخورد‌های منشی و فضای دفتر که حتی یک تابلوی کوچک هم نداشت احساس خطر می‌کرد.

نیم ساعتی در اتاق انتظار نشسته بود که زنی از اتاق آقای روان‌شناس بیرون آمد و مرد جوانی-که به نظر می‌رسید همان آقای روان‌شناس باشد- هم تا دم در او را بدرقه کرد.
مرد جوان به جای آنکه قیافه‌اش به روان‌شناس‌های تحصیل‌کرده بخورد، بیشتر به مرتاض‌های هندی شباهت داشت. با دیدن ستاره، او را به داخل اتاقش دعوت کرد و بعد از اینکه او روی صندلی نشست، درباره دلیل مراجعه‌اش و مشکلش پرسید و از او خواست تا همه چیز را برایش تعریف کند. ستاره هم همه ماجراهای تلخی که در این مدت از سر گذرانده بود را برای او تعریف کرد.

جوان روان‌شناس بعد از شنیدن حرف‌های ستاره، به او نگاهی کرد و گفت: «مشکل افسردگی شما خیلی ساده قابل رفع شدن است. می‌شود با روش‌های طب چینی و هندی شما را به‌راحتی به همان گذشته شاد و زیبا برگرداند اما شما باید خودتان هم با من همکاری کنید.

روش من برای مداوا، روش چاکرا درمانی است که در این روش کانون‌های انرژی‌ای که در بدن شما وجود دارند، فعال می‌شوند تا شما بدون استفاده از دارو دوباره شادابی و سرزندگی‌تان را پیدا کنید. من باید این کانون‌های انرژی را فعال کنم».

...
ستاره از مطب که بیرون آمد، مثل جن زده‌ها شده بود و نمی‌توانست باور کند که چه بلایی بر سرش آمده؛ او فریب خورده بود؛ همه حرف‌های مرد جوان در این یک‌ماهی که به مطب او می‌رفت، تنها برای اغفال او بود. انگار مسحور شده باشد...
حالا می‌فهمید احساس ترسی که در این مدت وقتی به دفتر کار روان‌شناس می‌رفت از کجا ناشی می‌شد؛ مرد جوان یک شیاد بود که به بهانه درمان‌های روان‌شناسانه او را مورد آزار قرار داده بود.

ستاره اصلا نمی‌توانست باور کند که به این راحتی فریب خورده و شرافتش را باخته باشد؛ نه، انگار سایه سیاه شوم‌بختی از زندگی‌اش کناررفتنی نبود.
اگر از مرگ عزیزان‌اش نمی‌توانست به کسی شکایت کند اما از این بلایی که به خاطر سادگی، سرش آمده بود می‌توانست شکایت کند. باید دست این شیطان فریبکار را رو می‌کرد، برای همین بلافاصله به دادسرای جنایی تهران رفت تا از مرد شیطان‌صفت شکایت کند.

ساعتی بعد، او در مقابل دادیار شعبه2 دادسرای جنایی پایتخت نشست و ماجرای سیاهی را که برایش رخ داده بود، تعریف کرد.

با اطلاعاتی که ستاره در اختیار بازپرس جنایی قرار داد، دستور تحقیقات مخفیانه پلیسی درباره فعالیت این مرد صادر شد و کارآگاهان با زیر نظر گرفتن وی، متوجه شدند ادعای ستاره درست بوده و مرد جوان با این ادعا که می‌تواند با استفاده از روش‌های روان‌شناسانه، مشکلات روانی بیماران‌اش را حل کند، به اغفال ستاره و زنان دیگر پرداخته است.

با دستور ویژه بازپرس جنایی، در عملیات ضربتی پلیس، مخفیگاه مرد شیاد به محاصره درآمد و وی دستگیر شد و تحت بازجویی قرار گرفت.

همزمان با دستگیری این مرد فریبکار، تعداد دیگری از زنان و دختران قربانی نقشه‌های شوم او - که از ماجرای بازداشت وی باخبر شده بودند - به دادسرای جنایی رفتند و شکایت کردند. روان‌شناس قلابی، در ابتدا مدعی شد دختران جوانی که از او شکایت کرده‌اند، به دلیل عدم اطلاع از شیوه درمانی‌اش، مدعی شده‌اند که مورد تعرض قرار گرفته‌اند اما تحقیقات پلیسی نشان داد وی اصلا روان‌شناس نبوده و تنها با انگیزه سوءاستفاده از زنان و دخترانی که دچار مشکلات روانی و افسردگی بوده‌اند، دفتر خود را به‌راه انداخته است.